سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برترینِ اعمال، دوستی در راه خدا و دشمنی درراه خداست . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

خاطره ای خواندنی از جاده خاکی خندق در دل هور العظیم ...

ارسال‌کننده : سید محمد در : 87/1/31 12:21 صبح

 

جاده ی خاکی خندق به طول تقریبی 10 کیلومتر ، توسط عراقی ها در دل هور العظیم ایجاد شده بود .

 این جاده در عملیات  بدر به تصرف رزمندگان اسلام درآمد .... وضعیت کلیدی جاده و اهمیت آن موجب گردیده بود که جاده با وجود گذشتن یک ماه از عملیات ، همچنان با آتش توپخانه و ادوات دیگر، سراسر آن را هدف قرار دهد .

به امید آنکه مقاومت بچه ها را در هرم بشکند . این جا دارای 4 " پد " بود که به ترتیب پد اول از همه بزرگتر و خط مقدم نیروهای خودی ، پد چهارم نامیده میشد .

محدوده ی این پد در طول شبانه روز هدف آتش خمپاره ها قرار داشت به طوری که خاک آنجا مدام سیاه بود .

روزانه چندین بار برای سرکشی به نیروهای خودی به آنجا سر میزدیم . عبور و مرور در روز و با خودرو برای ما خطرات زیادی داشت . چون سرتاسر مسیر در تیررس قرار داشت .

در پد سوم ، دشمن ثبت تیر داشت و با گلوله ی توپ به طور مداوم و در فاصله ی زمانی 3 دقیقه ، آن را زیر آتش قرار می داد .

به همین دلیل ، سنگرهای آن خالی شده بود . بچه ها آن را پد ارواح می نامیدند . در مدتی که تو این مسیر پر خطر رفت و آمد داشتیم تجربه پیدا کرده بودیم که وقتی گلوله های توپ دشمن به زمین خورده و منفجر می شود ، باید ظرف مدت فوق الذکر از پد سوم عبور کنیم ، در غیر این صورت بین رگبار آتش و خمپاره گرفتار می شدیم . کنار تپه ی دیده بانی توقف کرده بودیم .

فاصله ی این تپه تا پد سوم 200 متر بود . وقتی گلوله های دشمن به زمین خحورد موتور را روشن کردیم تا به عقب برگردیم .

علی در حالیکه قبضه ی دوشیکا را به دست گرفته بود سوار شد .

 با این حساب و کتاب خودمان باید در این وقت کم ، خیلی سریع محوطه پد سوم را پشت سر می گذاشتیم .

گاز موتور را تا ته گرفتم .

 همین طور که با سرعت در حال حرکت بودیم ، موتور یهویی با صدایی عجیبی ایستاد و هر دو نفر به روی زمین افتادیم . قبضه ی دوشیکا به شدت تو سرم خورد .

 یه نگاه به موتور انداختم ؛ زنجیرش پاره شده بود ؛ علی غر غر کنان گفت اینم از محاسبات جنابعالی .

موتور را به زور بلند کردم و گفتم زود باش . باید از این جهنم بریم بیرون . وضعیت بدی بود .

 چون موتور دور قاب پیچیده بود و موتور به زور حرکت می کرد . تو همین حال خمپاره ها اطرافمون زمین خوردند . بالاخره موتور را ول کردیم و خودمون رو به خدا سپردیم .

گلوله ها یکی پس از دیگری به زمین می خورد و ترکش ها مثل صدای موتور گازی ، مثل اجل معلق دور سرمان فرفر می کرد . سر و صداها که تموم شد علی گفت : بدو بدو زود بیا .... پوست سرم کنده شده ؛ انگار مغزسرم دراومده ...

دو دستی زدم تو سرم و گفتم : این یکی هم رفت .

سراسیمه از جا بلند شدم تا به طرفش برم ، یه دفعه صدای خندش بالا گرفت .

 فکر کردم موجی شده و کارش تمومه .... بالای سرش رفتم . دستم رو روی سرش کشیدم .

 چند تا تکه ماهی مورده بخاطر موج انفجار گلوله ، از داخل آب های هور به بیرون پرتاب شده بود و روی سرش افتاده بود .    

 




کلمات کلیدی :

جنبش  وبلاگی حمایت از طلبه سیرجانی