سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برترین ذخیره، دانشی است که بدان عمل شود و احسانی است که بدان منّت ننهند . [امام علی علیه السلام]

عشق و خار ...

ارسال‌کننده : سید محمد در : 86/12/16 1:14 صبح

سلام ...

این چند روزا خیلی دلم گرفته . هم اینکه چند تا اتفاق برام افتاده و هم اینکه ممکنه نتونم به اون کربلایی که براتون توصیف کردم-

البته به قول یکی از دوستان قابل توصیف نیست - برم .

 نمی دونم . شاید خدا خواست و ما هم از بوی شهدا به مشاممون رسید ...

انشاءالله

 خوب حالا که دلم گرفته ، می خوام حداقل از اون خاطرات یه یادی کنم تا شاید این دل هوایی آروم بگیر و بی قرار نباشه ...

نمی دونم شاید قرار نیست این ها رو بگم اما یه چیزی تو گلوم قلمبه شده . مثل اینکه همین دیشب بود. نشسته بودم تو سنگر دیدمش جلو سنگر داشت لباسشو می تکوند . سلام کرد و اومد پایین سنگر نشست .

گفتم : سید چایی تازه دم کردم بیارم ؟

گفت : نه پدر جزء قرآن سهمیه ی امروز رو هنوز نخوندم . داره نیمه شب میشه .

هیچ کس حتی یکبار هم نتونست کاری کنه تا سر دلش رو که مهر کرده بود فاش کنه ،‏ با هیچ کس رابطه ی صمیمی باز نمی کرد .

در عین حال همه ی بچه ها از پیر و جوون دوسش داشتن . حتی من پیر مرد هم مهرش به دلم نشسته بود .  خودم رو سرگرم جمع و جور کردن سنگر کردم  اما زیر چشمی بهش نگاه می کردم . همونطور که رو به قبله قرآن می خوند آروم آروم اشک می ریخت . خیلی زود و ساده

حال خوشی بهش دست می داد .

تو هر کاری که انجام میشد یه دستی داشت و پیش قدم بود . کسی چیز خاصی ازش نمی دونست فقط می دونستند که

گفته بود از اهالی فارس است .

یه شب بلند شدم بعضی بچه ها رو که از قبل گفته بودند برا نماز شب بیدار کنم . اول خودم رفتم برای وضو .

تو نیمه های شب صدای زمزمه های آرومی رو شنیدم .

دنبال صدا رفتم تا سنگر طاهایی ها .

این سنگر دو پسر عمو بود که طاهایی نام داشتند . بیچاره ها هفته ی گذشته با یه خمپاره پر کشیدن .

آهسته جلو رفتم دیدم سید هست .

داشت زیارت عاشورا می خوند . عجب علاقه ای داشت !

روز ها هم با خودش زمزمه می کرد .

شنیدم می گفت : آقا نمی تونم بفهمم به پای سه ساله ات خار رفته و من سالمم .

همین جور با گریه زمزمه می کرد زیارت رو .

گریه ام گرفت ، آهسته برگشتم و بچه ها رو برای نماز بیدار کردم .....

دو شب پیش عملیات بود . درست دو روز بود که سید نیومده بود. نه برای چای خوردن دیده بودمش نه برای قرآن خوندن هر روزش .

جلال از بچه های تخریب داشت کنار مخزن آب دست و صورتش رو می شست . رفتم جلو و سلام کردم .

جواب داد . گفتم :‏ آقا جلال خسته نباشید . نمی دونی این بچه ی ما کجا رفته یه دو روزی نیستش ؟ دلم یه جوری براش تنگ شده .

گفت : کی ؟ گفتم :‏ سید محمد رو می گم .

یه باره صاف تو چشمام نگاه کرد و هیچی نگفت . صورتش رو با چند قطره اشک قشنگ کرد.

گفتم : چی شد ؟ به کجا نگاه می کنی ؟ تو چشماش حلقه ی اشک درخشش گرفت .دلم لرزید .

گفت : تو مگه نمی دونی ؟   گفتم :‏ چی رو ؟

گفت :‏ سید محمد پرید . گفتم :‏ چی ؟ کی ؟

گفت : تو عملیات چند شب پیش !  پاهام شل شد ، همونجا رو یه سنگ نشستم . گفتم بی انصافا چرا به من خبر ندادید ؟

حد اقل بیام جنازش رو ببینم . یعنی اینقد هم اهمیت نداشتم ! جلال نشست کنارم وگفت : این طور حرف نزن . فکر کنم حاجی سلیمانی گفت بهت خبر ندن . حقیقتش منم حواسم نبود از دهانم پرید .

در ضمن از سید محمد چیزی نمونده بود که تو ببینی . گفتم چطور شهید شد ؟ گفت : پدر تو باید عادت کرده باشی . اینجا روزانه که هیچ ، ساعتی از اینا زیاد می بینی .

گفتم : بد جوری بهش عادت کرده بودم . این دو روز هم فکر می کردم رفته بهداری برای کمک به مجروح ها .

گفت‏ : داوطلب پرید رو سیم های خاردار و مین !

 

                             

میون خار سیم ها چیزی ازش باقی نموندده بود .

جلال گفت : بلند شو بریم سنگر . اون که به آرزوش رسید .

گفتم :‏ راحتم ، ممنون .

یاد زمزمه های اون شب سید محمد افتادم که می گفت ( آقا من نمی تونم بفهمم به پای سه ساله ات خار رفته و من سالمم )

آخر دینش رو ادا کرد ...

خیلی التماس دعا ...

 




کلمات کلیدی :

جنبش  وبلاگی حمایت از طلبه سیرجانی