سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و گفته‏اند که در روزگار خلافت عمر بن خطاب از زیور کعبه و فراوانى آن نزد وى سخن رفت ، گروهى گفتند اگر آن را به فروش رسانى و به بهایش سپاه مسلمانان را آماده گردانى ثوابش بیشتر است . کعبه را چه نیاز به زیور است ؟ عمر قصد چنین کار کرد و از امیر المؤمنین پرسید ، فرمود : ] [ قرآن بر پیامبر ( ص ) نازل گردید و مالها چهار قسم بود : مالهاى مسلمانان که آن را به سهم هر یک میان میراث بران قسمت نمود . و غنیمت جنگى که آن را بر مستحقانش توزیع فرمود . و خمس که آن را در جایى که باید نهاد . و صدقات که خدا آن را در مصرفهاى معین قرار داد . در آن روز کعبه زیور داشت و خدا آن را بدان حال که بود گذاشت . آن را از روى فراموشى رها ننمود و جایش بر خدا پوشیده نبود . تو نیز آن را در جایى بنه که خدا و پیامبر او مقرر فرمود . [ عمر گفت اگر تو نبودى رسوا مى‏شدیم و زیور را به حال خود گذارد . ] [نهج البلاغه]

من و خاک ... ! ( سفر به جنوب)

ارسال‌کننده : سید محمد در : 89/1/11 2:48 عصر


قصه ام را میسازم با صدای خاک
قلمم باران است نغمه هایم از اشک
چشمهایم پر زشک
دیروز امروز فردا           قصه ی خاک مگر بیشتر است ؟!
قصه ام پررنگ است
رنگهایش روشن            دردهایش پر درد
سین قصه هایم هفت است
غربت سین هایش پر درد است
شک و تردید مرا گم کردست 
شک و تردید ز خاک است ولی
خاک با من نغمه خوانی میکند
پیر و خاک خورده و فرسودست
در دل قصه ی من قصه ی خاک هم قصه ست
کوله بارش پر ِ پر
از رشادتهایش         پهلوانی هایش
هی می گرید و هی می گوید
می گرید از این خون که در دل دارد
خون دل خوردست از این وفاداریهایش
گفتن او چه بس بود و دراز
پر ِ راز      
بانگهایش حمله ور بود و فراز
از کبوترها گفت             و از آن جغد های مخوف
شک من بی وزن شد      
و قصه ناگهان پررنگ شد           
بحر خون بود و سکوت               هوش ما هم رفته بود
بغض در چنگال او 
بعد از آن فریاد از پی فریاد ها
از کبوترها گفت        و از آن دام های بی روح          از خار های بی جان
تیرهایی که سر از خاک به در می آرند
از زوزه ی گرگ ها می گوید
پرواز کبوترها را                  آه دل کرد
سووشون برپا شد            
خون دل از این بود
خاک چه دانست که او غمزه ی غمازه شدست ؟!
نوبت نقالی من هم شد
رخصت و خاک به من فرصت گفت
اهل یک آبادیم         خرده هوشی دارم                ذوقکی وشعرکی
شاهنامه ی این خاک را من خوانده ام      
تیر و ترکش هایش را من دیده ام
حرفهایت عیدی
رنگ های قصه من رنگ توست                    گرچه پر رنگ تر است          اما لباسم خاکی ست !
.....................................
شاعر : سید محمد



کلمات کلیدی : خاک، رنگ، درد، شهید، جنوب، قصه، شاهنامه، لباسم، غمزه

جنبش  وبلاگی حمایت از طلبه سیرجانی