سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاداش بزرگ، همراه بلای بزرگ استو خداوند، مردمی را دوست نمی دارد، مگر آن که مبتلایشان می کند . [.امام صادق علیه السلام]

سفر به کربلا ...

ارسال‌کننده : سید محمد در : 86/12/3 4:24 عصر

به نام حق...

 چند سال پیش فکر می کردم که اگه به این سفر برم زیاد فرقی به حالم نداره .

مثل همه ی سفرهای قبلیم میشه .

ولی وقتی رفتم و تو اون شرایط قرار گرفتم تازه فهمیدم که چه خبره .

 برای همین هر گاه به شلمچه ، شوش ، خرمشهر ، اروند و تمام مناطقی که ازاونجا بویی ازشهدا به مشامم

 می خوره ، میرم ، دیگه نمی تونم دل بکنم و سعی می کنم سال دیگه هم برم .

 برای اونایی می خوام این رو بگم که تا حالا نرفتن یا اگه رفتن خیلی دیر به دیر بوده که الان یادشون رفته چه خاطراتی داشتن .

 من یه تصور قشنگ از اونجا تو ذهنم دارم .

 یه باغ بزرگ که یه جوی آب زلال از اونجا رد می شه .

درختای کوچیک و بزرگی که هیچ وقت پاییز ندارن .

همش بهار و بهار و بهار.

ریشه های این درخت ها توی خاک به هم پیچ خوردن .

و شاخ و برگشون از اون بالا بالا ها  به هم گره خورده .

و نسیمی سرد که وقتی به شاخ و برگ اونا می خوره مثل اینکه دیگه اصلا اونا از هم جدا نیستن و همه با هم

به این طرف و آن طرف خم و راست میشن .

 

 دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم . می خواستم با مدرسه راهی بشم .

خلاصه با هر بدبختی که بود صبح یکی از روز های قشنگه اسفند حرکت کردیم .

زیاد منتظرتون نمی زارم . و بالاخره رسیدیم ...........

 برادرای بسیجی چقدر قشنگ کار کرده بودن . شلمچه رو گلباران کرده بودند .

یه مسیر تنگ وباریک که وقتی توش راه می رفتی دو نفر بیشتر جا نمی گرفت ....

از اون دور دورا لکه های سرخی دیده می شد که وقتی نزدیکشون می شدیم می فهمیدیم

 که گل های شقایق هستن .

از اطراف با کیسه های خاک اسیر شده بودیم . کسی هم اجازه نداشت از اونا خارج بشه و پا رو گلای شقایق بزاره .

 صدای زیارت عاشورا کمی نزدیکتر به گوش می خورد . آره ... چند تا از اون عاشقای واقعی میون گلای شقایق رفته بودن و داشتن گریه

 می کردند .

 ولی چیز جالب تر و قشنگ تری که دیدم مداحی حسینی بود .

چنان به سر و سینه می زدند که حس کردم مثل همون بچه هایی هستن که قبل از رفتن به عملیات پیشونی

بند می زنن و یا حسین میگن .

 توی جمعشون رفتم و شروع به سینه زدن کردم . جداً اون حال و هوا رو پیدا کردم . دیگه دوست نداشتم

اونجا رو ترک کنم و با گروه مدرسمون راه بیفتم .

یکی گریه می کرد ، یکی فریاد یا حسین می زد و ....

خیلی فضای عجیبی بود .

 جلوتر که رفتم از نزدیک اون خمپاره ها رو دیدم .

دلم گرفت.......

 ولی تنها چیزی که اونجا اشک منو درآورد قبر شهدای گمنام بود .

چه مردانی بودند که پلاک های خودشون در می آوردند و روی مین می رفتند .

 اونا بودند که معنی کربلا و عشق رو به خوبی در ک می کردند و می کنند . چون هنوز زنده اند .

 شاید برای ما گمنام باشند ولی مطمئن باشید که برای خداشون گمنام نیستند .

 هنوز از اون حال و هوا سیر نشده بودم که گروه برای رفتن آماده شد .

خیلی زود بود .......

 از پشت شیشه ی اتوبوس در حالی که اشک هام از صورتم سرازیر می شد ، با اونجا وداع کردم و رفتم .

 حالا فهمیدین که چرا دوست دارم هر سال برم  ؟؟؟ !!!

یا حق ... 




کلمات کلیدی :

جنبش  وبلاگی حمایت از طلبه سیرجانی