بخوان ! ...
همیشه صداهایی در طبیعت و رازهایی در آسمان هست که همه کس نه تواند آن را بخواند نه آن را بشنود ...
صدایی که از عالم بالا ، از آن سوی ستارگان ، صاف تر از قطره ی شبنم و نازک تر از وزش نسیم صبح به شکل وحی و به طرز الهام بلند است .
برای شنیدنش گوش د دلی می خواهد که مانند دیگر ها نباشد ...
و محمد به دنبال این صدا بود ...
همیشه به این کوه بی صدا می آمد تا آن صدا را بشنود .
تنهایی محمد ،شب ها و روز ها اسرار انگیز بود .
این کوه دگر روحی تازه پیدا کرده بود و آن روحش محمد بود ....
گاهی بر فراز آن کوه قدم بر می داشت و گام های پهن بر میداشت ...
وقتی بر روی سنگ های داغ می نشست ، نه گرما ، نه سرما و نه حرارت و بخار مکه را ،که گاهی به غلظت یک دود بر آسمان آن مانند پرده ی چرک تاب می افتاد ،هیچ کدام اینها را احساس نمی کرد .
ساعت های پیاپی یکجا و بی حرکت می ایستاد گویی که فقط جسدش در آنجاست ...
در آن حال روحش کجا بود ؟
وقتی وجودش را در آنجا احساس می کرد ، حرکت نفسش به قدری آهسته می شد که پنداری تنفس نمی کند ...
وقتی احساس صعود می کند ، دیگر جسمش هست و روحش به پرواز در آمده .
حرکت نفسش به قدری تند می شد که می خواست قلبش را مانند قطعات کوه آتشفشان از جا بکند و بیرون اندازد ... به آن طرف آسمان ها...
غار حرا چه بود ؟
برای همه کوهی بود مانند کوههای دیگر ...
ولی برای محمد چه بود ؟
مرکز تخیلات و تفکرات آسمانی ... منبع الهامات غیبی ... الهاماتی که انسان عادی از عشق و موسیقی میگیرد و او از سرچشمه ای می گرفت که ابدیت نام داشت ...
ستارگان در آسمان می درخشیدند . ماه نور ملایمی را همه جا پخش می کرد . در بالای کوه و اطراف غار کسی نبود جز او ....
آن قدر آنجا ماند تا روحش از تفکراتش سیراب شد ...
و شد آنچه شد ...
کلمات کلیدی :