سفر به کربلا ...
به نام حق...
مثل همه ی سفرهای قبلیم میشه .
ولی وقتی رفتم و تو اون شرایط قرار گرفتم تازه فهمیدم که چه خبره .
می خوره ، میرم ، دیگه نمی تونم دل بکنم و سعی می کنم سال دیگه هم برم .
درختای کوچیک و بزرگی که هیچ وقت پاییز ندارن .
همش بهار و بهار و بهار.
ریشه های این درخت ها توی خاک به هم پیچ خوردن .
و شاخ و برگشون از اون بالا بالا ها به هم گره خورده .
و نسیمی سرد که وقتی به شاخ و برگ اونا می خوره مثل اینکه دیگه اصلا اونا از هم جدا نیستن و همه با هم
به این طرف و آن طرف خم و راست میشن .
خلاصه با هر بدبختی که بود صبح یکی از روز های قشنگه اسفند حرکت کردیم .
زیاد منتظرتون نمی زارم . و بالاخره رسیدیم ...........
یه مسیر تنگ وباریک که وقتی توش راه می رفتی دو نفر بیشتر جا نمی گرفت ....
از اون دور دورا لکه های سرخی دیده می شد که وقتی نزدیکشون می شدیم می فهمیدیم
که گل های شقایق هستن .
از اطراف با کیسه های خاک اسیر شده بودیم . کسی هم اجازه نداشت از اونا خارج بشه و پا رو گلای شقایق بزاره .
می کردند .
چنان به سر و سینه می زدند که حس کردم مثل همون بچه هایی هستن که قبل از رفتن به عملیات پیشونی
بند می زنن و یا حسین میگن .
اونجا رو ترک کنم و با گروه مدرسمون راه بیفتم .
یکی گریه می کرد ، یکی فریاد یا حسین می زد و ....
خیلی فضای عجیبی بود .
دلم گرفت.......
چه مردانی بودند که پلاک های خودشون در می آوردند و روی مین می رفتند .
خیلی زود بود .......
یا حق ...
کلمات کلیدی :