نیلوفران خاکی ...
خاک ... پی نوشت غمناک !!
سنگر...
پلاک...
سه شب پیش بعد از هیئت رفتم نمایشگاه . خدا خیرشون بده . سخت کار میکردن . یعنی با عشق کار میکردن .
هر کی سرش تو کار خودش بود.
...علی جان اون بیل و بیار ...
... حاجی دیر شدا کی میان این بچه های تدارکات ...
... بچه بدو یه گونی گل وردار بیار...
مصداق واقعی "لبخند بزن بسیجی"
همین جوری که پرسه میزدم ، یکی از اون بچه های باحال سرش و از پشت خاکریز در آورد و گفت :
چیکار میکنی سید ؟! بیا تو میدون کارت داریم . ما هم که از خدامون بود . پریدیم وسط . خلاصه شدیم تخریب چی ...
فضای عجیبی بود .از این طرف صدای تیر و خمپاره . از اون طرف صدای زیارت عاشورای بچه ها . جاتون خالی .
آدم بدجوری یاد شهداء میفته .
شد نیلوفران خاکی ...
التماس دعا برا اون بچه هایی که دارن راه شهدا رو حفظ میکنن و همه بچه بسیجیا ...
.......
شهادت آقام علی رو تسلیت میگم .
شب نوزدهم یکی از بچه های هیئت بعد از مراسم افتاد و پاشو رو به قبله دراز کرد و رفت ... یه فاتحه بخونی ثواب کردی ...
کلمات کلیدی :