سرزمین های گم شده (1)
جهاد نامه اردو جهادی تابستان :.
فصل اول
ماه رمضون بود. هوا هم تا دلتون بخواد گرم. کلاس قرآن من به توصیه استادمون ساعت 10 تا 12 صبح شده بود.
برای همین نزدیک اذون که میشد به مسجد نزدیکمون که مصلی نماز جمعه هم بود می رفتم.
معمولاً ماه رمضونا بعد از نماز ظهر و عصر بچه ها تو مسجد می مونن. بعضیا قرآن می خونن.
بعضیا بحث میکنن و .. من از اونایی بودم که وقت قرآنم رو تنظیم می کردم تا بعد از ظهرها به بحث و مطالعم برسم.
توی یکی از محله های شهر مسجد کوچیکی بود که به احترام شهید طاهری ساخته بودنش. مسجد قائم(عج) .
هنوز ساختش کامل نشده بود و ما توی طبقه زیرین مسجد یا بهتر بگم حسینیه، نماز میخوندیم یا مراسم شبهای رمضون رو برگزار میکردیم.
فاصله ی روستای ما با شهر 10 دقیقه ای فاصله داشت و من باید ساعت 10 خودم رو به مرکز شهر می رسوندم که به موقع سر کلاس قرآن حاضر بشم. انصافاً روزهای گرمی رو می گذروندیم. من هم با موتور و این فاصله 10 دقیقه ای .
اما روزهای رمضان رو نمیشد از دست داد. بعد از نماز خودمو به مسجد قائم(عج) می رسوندم و با بچه ها وحاج آقا خواجوی فرد بحثمون رو شروع می کردیم. حاج آقا خواجوی فرد، طلبه ای بود که دروس حوزویش رو ورامین خونده بود و برای مدتی با خانمش به برازجون اومده بودن.
توفیقی هم شده بود وبه تصمیم بانی مسجد قائم(عج) که برادرشهید طاهری بود، امام جماعت مسجد روبرعهده گرفته بود.
غیر از من، حمید، سجاد وبرادرش حسین، رضا، محمد و مهدی که برادر زاده های شهید بودن توی جلسه ی بعد از نمازمون حضور داشتن و با هم بحث می کردیم. بحثامون پیرامون کتابی بود به اسم " اندیشه های پنهان" ازانتشارات لیله القدرکه بیانات آیت الله صفایی حائری (رحمه الله علیه) در اون ذکر شده بود. و خلاصه تقریباً هر روز رمضان کار ما بعد از نماز ظهر و عصر، شده بود رفتن به مسجد قائم (عج) و خنده و شوخی و دستکاری سیستم صوتی (برای حسین حسین گفتن و مداحی) و یه خورده هم کتابخوانی.
تقریبا اواخر رمضون بود. فقط من و حمید و حاج آقا اون روز تو مسجد بودیم. حمید دانشجو بود. توی چند تا تشکل دانشگاهی هم عضویت داشت و فعال بود. ارتباطاتی هم با تشکل های دانشگاه های بوشهر داشت. من هم تازه قبول شده بودم دانشگاه .رشته مهندسی برق.
حمید مکانیک بود. هردومون هم عشق کارای فرهنگی و تشکلاتی داشتیم و دم از بسیجی بودن می زدیم. بحثامون که تموم شد، حمید به من گفت: سید اردو جهادی میای؟ من که جا خورده بودم، پرسیدم : کی ؟ کجا؟ با دانشگاه؟ حمید گفت: سید میای یا نه ؟
منم که تصویر و تجسم قشنگی از اردو جهادی تو ذهنم داشتم و وقتی از تلویزیون میدیدم حسرت می خوردم که خدایا کی میشه منم با بسیج اردو جهادی برم، گفتم، آره آره میام. حالا کجاست ؟ حمید موبایلش رو به من نشون داد.
پیامی بود از طرف بسیج دانشجویی تربیت معلم علامه طباطبایی که دعوتش کرده بودن به اردو جهادی و ته صفحه پیام نوشته بود مکان اردو، روستای
پُرجونَک. پرسیدم : پَرجونک ؟! این دیگه کجاست ؟! حمید خندید و گفت :
ادامه دارد ...
پیوست : (صلوات)
کلمات کلیدی :