عشق و خار ...
سلام ...
این چند روزا خیلی دلم گرفته . هم اینکه چند تا اتفاق برام افتاده و هم اینکه ممکنه نتونم به اون کربلایی که براتون توصیف کردم-
البته به قول یکی از دوستان قابل توصیف نیست - برم .
نمی دونم . شاید خدا خواست و ما هم از بوی شهدا به مشاممون رسید ...
انشاءالله
خوب حالا که دلم گرفته ، می خوام حداقل از اون خاطرات یه یادی کنم تا شاید این دل هوایی آروم بگیر و بی قرار نباشه ...
نمی دونم شاید قرار نیست این ها رو بگم اما یه چیزی تو گلوم قلمبه شده . مثل اینکه همین دیشب بود. نشسته بودم تو سنگر دیدمش جلو سنگر داشت لباسشو می تکوند . سلام کرد و اومد پایین سنگر نشست .
گفتم : سید چایی تازه دم کردم بیارم ؟
گفت : نه پدر جزء قرآن سهمیه ی امروز رو هنوز نخوندم . داره نیمه شب میشه .
هیچ کس حتی یکبار هم نتونست کاری کنه تا سر دلش رو که مهر کرده بود فاش کنه ، با هیچ کس رابطه ی صمیمی باز نمی کرد .
در عین حال همه ی بچه ها از پیر و جوون دوسش داشتن . حتی من پیر مرد هم مهرش به دلم نشسته بود . خودم رو سرگرم جمع و جور کردن سنگر کردم اما زیر چشمی بهش نگاه می کردم . همونطور که رو به قبله قرآن می خوند آروم آروم اشک می ریخت . خیلی زود و ساده
حال خوشی بهش دست می داد .
تو هر کاری که انجام میشد یه دستی داشت و پیش قدم بود . کسی چیز خاصی ازش نمی دونست فقط می دونستند که
گفته بود از اهالی فارس است .
یه شب بلند شدم بعضی بچه ها رو که از قبل گفته بودند برا نماز شب بیدار کنم . اول خودم رفتم برای وضو .
تو نیمه های شب صدای زمزمه های آرومی رو شنیدم .
دنبال صدا رفتم تا سنگر طاهایی ها .
این سنگر دو پسر عمو بود که طاهایی نام داشتند . بیچاره ها هفته ی گذشته با یه خمپاره پر کشیدن .
آهسته جلو رفتم دیدم سید هست .
داشت زیارت عاشورا می خوند . عجب علاقه ای داشت !
روز ها هم با خودش زمزمه می کرد .
شنیدم می گفت : آقا نمی تونم بفهمم به پای سه ساله ات خار رفته و من سالمم .
همین جور با گریه زمزمه می کرد زیارت رو .
گریه ام گرفت ، آهسته برگشتم و بچه ها رو برای نماز بیدار کردم .....
دو شب پیش عملیات بود . درست دو روز بود که سید نیومده بود. نه برای چای خوردن دیده بودمش نه برای قرآن خوندن هر روزش .
جلال از بچه های تخریب داشت کنار مخزن آب دست و صورتش رو می شست . رفتم جلو و سلام کردم .
جواب داد . گفتم : آقا جلال خسته نباشید . نمی دونی این بچه ی ما کجا رفته یه دو روزی نیستش ؟ دلم یه جوری براش تنگ شده .
گفت : کی ؟ گفتم : سید محمد رو می گم .
یه باره صاف تو چشمام نگاه کرد و هیچی نگفت . صورتش رو با چند قطره اشک قشنگ کرد.
گفتم : چی شد ؟ به کجا نگاه می کنی ؟ تو چشماش حلقه ی اشک درخشش گرفت .دلم لرزید .
گفت : تو مگه نمی دونی ؟ گفتم : چی رو ؟
گفت : سید محمد پرید . گفتم : چی ؟ کی ؟
گفت : تو عملیات چند شب پیش ! پاهام شل شد ، همونجا رو یه سنگ نشستم . گفتم بی انصافا چرا به من خبر ندادید ؟
حد اقل بیام جنازش رو ببینم . یعنی اینقد هم اهمیت نداشتم ! جلال نشست کنارم وگفت : این طور حرف نزن . فکر کنم حاجی سلیمانی گفت بهت خبر ندن . حقیقتش منم حواسم نبود از دهانم پرید .
در ضمن از سید محمد چیزی نمونده بود که تو ببینی . گفتم چطور شهید شد ؟ گفت : پدر تو باید عادت کرده باشی . اینجا روزانه که هیچ ، ساعتی از اینا زیاد می بینی .
گفتم : بد جوری بهش عادت کرده بودم . این دو روز هم فکر می کردم رفته بهداری برای کمک به مجروح ها .
گفت : داوطلب پرید رو سیم های خاردار و مین !
میون خار سیم ها چیزی ازش باقی نموندده بود .
جلال گفت : بلند شو بریم سنگر . اون که به آرزوش رسید .
گفتم : راحتم ، ممنون .
یاد زمزمه های اون شب سید محمد افتادم که می گفت ( آقا من نمی تونم بفهمم به پای سه ساله ات خار رفته و من سالمم )
آخر دینش رو ادا کرد ...
خیلی التماس دعا ...
کلمات کلیدی :