من و خاک ... ! ( سفر به جنوب)
قصه ام را میسازم با صدای خاک
قلمم باران است نغمه هایم از اشک
چشمهایم پر زشک
دیروز امروز فردا قصه ی خاک مگر بیشتر است ؟!
قصه ام پررنگ است
رنگهایش روشن دردهایش پر درد
سین قصه هایم هفت است
غربت سین هایش پر درد است
شک و تردید مرا گم کردست
شک و تردید ز خاک است ولی
خاک با من نغمه خوانی میکند
پیر و خاک خورده و فرسودست
در دل قصه ی من قصه ی خاک هم قصه ست
کوله بارش پر ِ پر
از رشادتهایش پهلوانی هایش
هی می گرید و هی می گوید
می گرید از این خون که در دل دارد
خون دل خوردست از این وفاداریهایش
گفتن او چه بس بود و دراز
پر ِ راز
بانگهایش حمله ور بود و فراز
از کبوترها گفت و از آن جغد های مخوف
شک من بی وزن شد
و قصه ناگهان پررنگ شد
بحر خون بود و سکوت هوش ما هم رفته بود
بغض در چنگال او
بعد از آن فریاد از پی فریاد ها
از کبوترها گفت و از آن دام های بی روح از خار های بی جان
تیرهایی که سر از خاک به در می آرند
از زوزه ی گرگ ها می گوید
پرواز کبوترها را آه دل کرد
سووشون برپا شد
خون دل از این بود
خاک چه دانست که او غمزه ی غمازه شدست ؟!
نوبت نقالی من هم شد
رخصت و خاک به من فرصت گفت
اهل یک آبادیم خرده هوشی دارم ذوقکی وشعرکی
شاهنامه ی این خاک را من خوانده ام
تیر و ترکش هایش را من دیده ام
حرفهایت عیدی
رنگ های قصه من رنگ توست گرچه پر رنگ تر است اما لباسم خاکی ست !
.....................................
شاعر : سید محمد
کلمات کلیدی : خاک، رنگ، درد، شهید، جنوب، قصه، شاهنامه، لباسم، غمزه