ارسالکننده : سید محمد در : 87/1/25 2:25 عصر
دیشب ساعت 9 ، طی حادثه ای مهیب و جانسوز چند تن از بهترین دوستانمان در کانون رهپویان وصال شیراز شهید و چند تن دیگر زخمی شدند ...... بیایید سکوت را بشکنیم و با صدایی مهیب تر از صدای انفجار فریاد زنیم ........
مرگ بر منافق ... مرگ بر ضد ولایت فقیه ....
دوستان عزیز می توانند با ورود به سایت .... http://www.rahpouyan.com .... اطلاعات لازم و کامل را بدست آورند . (اسامی مجروحین و ...)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سید محمد در : 87/1/16 1:17 صبح
همیشه صداهایی در طبیعت و رازهایی در آسمان هست که همه کس نه تواند آن را بخواند نه آن را بشنود ...
صدایی که از عالم بالا ، از آن سوی ستارگان ، صاف تر از قطره ی شبنم و نازک تر از وزش نسیم صبح به شکل وحی و به طرز الهام بلند است .
برای شنیدنش گوش د دلی می خواهد که مانند دیگر ها نباشد ...
و محمد به دنبال این صدا بود ...
همیشه به این کوه بی صدا می آمد تا آن صدا را بشنود .
تنهایی محمد ،شب ها و روز ها اسرار انگیز بود .
این کوه دگر روحی تازه پیدا کرده بود و آن روحش محمد بود ....
گاهی بر فراز آن کوه قدم بر می داشت و گام های پهن بر میداشت ...
وقتی بر روی سنگ های داغ می نشست ، نه گرما ، نه سرما و نه حرارت و بخار مکه را ،که گاهی به غلظت یک دود بر آسمان آن مانند پرده ی چرک تاب می افتاد ،هیچ کدام اینها را احساس نمی کرد .
ساعت های پیاپی یکجا و بی حرکت می ایستاد گویی که فقط جسدش در آنجاست ...
در آن حال روحش کجا بود ؟
وقتی وجودش را در آنجا احساس می کرد ، حرکت نفسش به قدری آهسته می شد که پنداری تنفس نمی کند ...
وقتی احساس صعود می کند ، دیگر جسمش هست و روحش به پرواز در آمده .
حرکت نفسش به قدری تند می شد که می خواست قلبش را مانند قطعات کوه آتشفشان از جا بکند و بیرون اندازد ... به آن طرف آسمان ها...
غار حرا چه بود ؟
برای همه کوهی بود مانند کوههای دیگر ...
ولی برای محمد چه بود ؟
مرکز تخیلات و تفکرات آسمانی ... منبع الهامات غیبی ... الهاماتی که انسان عادی از عشق و موسیقی میگیرد و او از سرچشمه ای می گرفت که ابدیت نام داشت ...
ستارگان در آسمان می درخشیدند . ماه نور ملایمی را همه جا پخش می کرد . در بالای کوه و اطراف غار کسی نبود جز او ....
آن قدر آنجا ماند تا روحش از تفکراتش سیراب شد ...
و شد آنچه شد ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سید محمد در : 87/1/16 12:46 صبح
سیزده روز به سرعت گذشت . تو این سیزده روز هم اتفاقات قشنگی افتاده و هم خیلی بد .
خیلی ها تو این سیزده روز بدترین روزهای عمرشون بوده و خیلی ها هم شیرین ترین . خیلی ها هم بی تفاوت بودن و خیلی ها هم بخاطر بعضی های دیگه مجبور شدن که اون لحظه های شیرین با خانواده بودن رو یه جوری فراموش کنن و تو اون شغلشون به مردم خدمت کنن . البته شاید اونا اینجا عید نداشتن ... بهتره نگم نداشتن .... شاید مثل همه نداشتنش ولی ...ولی اینو مطمئنم که خدا اینقد بزرگه که فکر اونا هم کرده ... چون خداوند بنده هاش رو اصلا تنها نمی ذاره ... /
بعضی موقع که دلم می گیره و احساس می کنم که تو خونه حوصلم سر رفته، هی به بابام پیله می کنم که بلند شید بریم یه جایی ولی وقتی فکرم میره سراغ اونایی که به هر دلیلی نمی تونن با خونواده یه هوایی تازه کنن و دور هم بشینن ، دیگه منم با بابام موافق میشم و تحمل می کنم ...
چی ؟ بابا از همون بهونه های همیشگی .
چه می دونم ... خطرناکه ... جاده ها شلوغه ...بابا حوصله ندارم ...
بالاخره نمی شد که سیزده رو جایی نریم ...
خلاصه ما هم مثل هر ایرونی بار و بندیل رو جمع کردیم و زدیم بیرون ...
بدون اینکه با کسی هماهنگی کنیم یا به اقواممون خبر بدیم ...
فقط برای اینکه با خونواده کنار هم باشیم و از اون حرفای قشنگ قشنگ بزنیم ...
تو پرانتز اینو بگم که ( من روزهای قشنگ با خونواده بودن رو با هیچ چی عوض نمی کنم )
با هم هستیم همیشه ... این چیزی بود که توی بلاگ یکی از دوستان پارسی بلاگی خوندم... اگه خونده باشین ، دقیقاً مجلس ما همین طور بود ...
خلاصه توی ماشین من بحثم شد با بابا و مامان ...
تو ماشین بودیم که با پیشنهاد من همه چی شروع شد . داستان رو میگم ...
من گفتم بابا بهتر نیست تو این روز قشنگ و بهاری خبری هم از قوم و خویشا کنیم ..
اتفاقا پدرم از اونایی که رو قوم و خویش خیلی می جوشه و از اون دور هم بودنای خودمونی خیلی خوشش میاد .
دیگه این جوری شد که با من موافقت کرد و یه تماس باهاشون گرفت ...
حالا یه جای دیگه گیر کردیم ...
می دونین که روز سیزده خیلی شلوغه ... واقعا سخته یه جای خوب پیدا کرد ...
به قول یکی از بچه ها روز سیزده ، علاوه بر اینکه روز جمهوری اسلامیه ، روز پیدا کردن جا برای سیزده هم هست .
باور کنید اون روز شلوغی رو به چشم خودم دیدم . اون موقع بود که باور کردم آره بابا بچه ها راست میگفتن ...
خلاصه با هماهنگیهایی که کردیم توی یه باغ رفتیم و از طبیعت استفاده کردیم و به قول بچه ها حالشو بردیم ...
حالا تازه اولشه ... /
هزار تا داستان ما داشتیم توی این سیزده . جاتون خیلی خالی . ما که جاتون رو سبز نگه داشتیم ... سبز سبز ... مثل علفای سبز زیر پامون ...
حالا واقعاً چرا بعضی ها فکر می کنن این سیزده روز باید برن یه سفر دور و دراز و تو اون جاده ها رد بشن که هزار تا خطر ممکنه به استقبالشون بیاد ...
تازه اینو بگم که قرار بود ما ، یعنی حدود 5 خونواده با هم بریم 300 کیلومتر اون ور تر .
که بازم با حرفای من همه چی تغییر کرد ... من ؟
من گفتم بابا این چه کاریه که بخواین یه سفر دور و دراز برین . تازه معلومم نیست جایی رو پیدا کنین . بعد هم به قول بابام جاده ها خیلی شلوغه . تا بخوایم برسیم فکر کنم دو سه باک بنزین رفته . و مهمتر از همه سلامتی مون ...
من فکر می کنم فقط سلامتیه که تو این روزا مهمه ... چون اگه نداشته باشیش 13روز رو از دست دادی ...
و این جوری شد که این جوری شد ...
برای همه ی مردم عزیز کشورمون آرزوی سلامتی می کنم ...
مجدداً عید همگی رو تبریک میگم ...
کلمات کلیدی :