سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در شگفتم از آن که نومید است و آمرزش خواستن تواند . [نهج البلاغه]

معجزه ی گلوی خونین ..../

ارسال‌کننده : سید محمد در : 86/12/26 12:31 صبح

 

دلم می خواست دوباره نخل های بی سر رو ببینم ... /

دلم می خواست دوباره عطر حریم یاس به مشامم بخوره ... /

دلم می خواست تو آسمونش پر بزنم و تا می تونم بالا و بالا برم ... /

دلم می خواست از پشت سیم خار ها نیم نگاهی هم به نیم تنه ی خمپاره ها کنم ... /

دلم می خواست اینقدر صورتم رو به خاک های پر از بوی لاله بما لم که با اشک هام مجسمه ی محبت رو بسازم ...  /

دلم می خواست ... /

و و و .../

 

دل من اگر حال و هوای سفر کرببلا دارد چه کنم  *

عاشق عشق حسین است و ز خود بیزار است چه کنم *

 

 .........................

 

خیلی گرم بود . هم هوا و هم صحنه ی کارزار عراقی ها بعد از اینکه تونسته بودن مقاومت بچه ها رو تو محور سمت راست ما بشکنن .

جونی تازه گرفه بودن وبه نفوذ کردن توی خط امیدوار بودن ......./

اما بچه ها انصافا ترسی نداشتن و مردونه می جنگیدن ..../

آسمون و زمین پر بود از صدای تیر و تیر بار و توپ و تر کش . هر از گاهی فریاد الله اکبر بچه ها خبر از انفجار تانکی می داد که توی نخلستان در حال پیشروی بود .

همه دوست داشتن این صدا بیشتر شنیده بشه . اما هر چند لحظه یه بار فریاد بچه ها به گوش می رسید که

امدادگر ، امداد گر ، وخبر از به خون نشستن عزیزی می داد . و هاله ای از غم به صورت بچه ها می نشست .

تقریبا ً آفتاب وسط آسمون بود. دشمن هر چه داشت رو کرد و از هوا و زمین خط ما رو که توسط تانک هاشون ضعیف شده بود تحت فشار قرار می داد .

به گونه ای که کسی جرئت نمی کرد سر راست کنه و تیر اندازی کنه ..../

خط کپ کرده بود و دشمن با کوهی از آهن به سمت ما حرکت می کرد . به راحتی صدای شنی های تانک رو می شنیدم . نفس ها تو سینه حبس شده بود . یکی می بایست به این وضع خاتمه می داد .

همه نفس های در سینه و ضربان قلب ها در انتظار جرقه ای بود تا به فریاد بلندی تبدیل بشه که ناگهان فریاد الله اکبر یک بسیجی سکوت در هیاهو را شکست و همه ی نگاه ها رو به سمت خودش جلب کرد .

 صدا صدای شهید جواد کبیری بود . بچه ی رهنان اصفهان ...../

حدود چهل سال با اندامی متوازن . تمام قد روی خاکریز ایستاده بود. چون پرچمی در وزش باد تنها گیسوانش به حرکت در می آمد اما پاهایش محکم و استوار بر جا مانده بود .

اولین آرپیجی رو شلیک کرد . دومی و سومی هم همین طور . عراقی ها باور شون نمی شد و حالا اونا بودن که برا ی لحظه ای کپ کرده بودن . تانک های عراقی به آتش کشیده می شدن ....../

 نمی دونم چندمین گلوله بود که گیجی ازسر عراقی ها رفت و این بار فریاد الله اکبرش نیمه تمام ماند .

تیر یه عراقی نامرد دهانش رو هدف قرار داده بود و خون راه  بر فریاد الله اکبر جواد بسته بود .   

 فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد . جواد کبیری خاموش شد ولی زنده شد . او به خاک افتاد تا بچه ها رو از خاک بلند کنه . پشت خاکریز صدای الله اکبر و شلیک گلوله ها در هم آمیخته شد ....../

الله اکبر الله اکبر ، الله اکبر معجزه کرد .

آن روز فهمیدم که الله اکبر معجزه می کند اما نه از هر گلویی از گلوی خونین .

 

 

التماس دعا ...

 




کلمات کلیدی :

عشق و خار ...

ارسال‌کننده : سید محمد در : 86/12/16 1:14 صبح

سلام ...

این چند روزا خیلی دلم گرفته . هم اینکه چند تا اتفاق برام افتاده و هم اینکه ممکنه نتونم به اون کربلایی که براتون توصیف کردم-

البته به قول یکی از دوستان قابل توصیف نیست - برم .

 نمی دونم . شاید خدا خواست و ما هم از بوی شهدا به مشاممون رسید ...

انشاءالله

 خوب حالا که دلم گرفته ، می خوام حداقل از اون خاطرات یه یادی کنم تا شاید این دل هوایی آروم بگیر و بی قرار نباشه ...

نمی دونم شاید قرار نیست این ها رو بگم اما یه چیزی تو گلوم قلمبه شده . مثل اینکه همین دیشب بود. نشسته بودم تو سنگر دیدمش جلو سنگر داشت لباسشو می تکوند . سلام کرد و اومد پایین سنگر نشست .

گفتم : سید چایی تازه دم کردم بیارم ؟

گفت : نه پدر جزء قرآن سهمیه ی امروز رو هنوز نخوندم . داره نیمه شب میشه .

هیچ کس حتی یکبار هم نتونست کاری کنه تا سر دلش رو که مهر کرده بود فاش کنه ،‏ با هیچ کس رابطه ی صمیمی باز نمی کرد .

در عین حال همه ی بچه ها از پیر و جوون دوسش داشتن . حتی من پیر مرد هم مهرش به دلم نشسته بود .  خودم رو سرگرم جمع و جور کردن سنگر کردم  اما زیر چشمی بهش نگاه می کردم . همونطور که رو به قبله قرآن می خوند آروم آروم اشک می ریخت . خیلی زود و ساده

حال خوشی بهش دست می داد .

تو هر کاری که انجام میشد یه دستی داشت و پیش قدم بود . کسی چیز خاصی ازش نمی دونست فقط می دونستند که

گفته بود از اهالی فارس است .

یه شب بلند شدم بعضی بچه ها رو که از قبل گفته بودند برا نماز شب بیدار کنم . اول خودم رفتم برای وضو .

تو نیمه های شب صدای زمزمه های آرومی رو شنیدم .

دنبال صدا رفتم تا سنگر طاهایی ها .

این سنگر دو پسر عمو بود که طاهایی نام داشتند . بیچاره ها هفته ی گذشته با یه خمپاره پر کشیدن .

آهسته جلو رفتم دیدم سید هست .

داشت زیارت عاشورا می خوند . عجب علاقه ای داشت !

روز ها هم با خودش زمزمه می کرد .

شنیدم می گفت : آقا نمی تونم بفهمم به پای سه ساله ات خار رفته و من سالمم .

همین جور با گریه زمزمه می کرد زیارت رو .

گریه ام گرفت ، آهسته برگشتم و بچه ها رو برای نماز بیدار کردم .....

دو شب پیش عملیات بود . درست دو روز بود که سید نیومده بود. نه برای چای خوردن دیده بودمش نه برای قرآن خوندن هر روزش .

جلال از بچه های تخریب داشت کنار مخزن آب دست و صورتش رو می شست . رفتم جلو و سلام کردم .

جواب داد . گفتم :‏ آقا جلال خسته نباشید . نمی دونی این بچه ی ما کجا رفته یه دو روزی نیستش ؟ دلم یه جوری براش تنگ شده .

گفت : کی ؟ گفتم :‏ سید محمد رو می گم .

یه باره صاف تو چشمام نگاه کرد و هیچی نگفت . صورتش رو با چند قطره اشک قشنگ کرد.

گفتم : چی شد ؟ به کجا نگاه می کنی ؟ تو چشماش حلقه ی اشک درخشش گرفت .دلم لرزید .

گفت : تو مگه نمی دونی ؟   گفتم :‏ چی رو ؟

گفت :‏ سید محمد پرید . گفتم :‏ چی ؟ کی ؟

گفت : تو عملیات چند شب پیش !  پاهام شل شد ، همونجا رو یه سنگ نشستم . گفتم بی انصافا چرا به من خبر ندادید ؟

حد اقل بیام جنازش رو ببینم . یعنی اینقد هم اهمیت نداشتم ! جلال نشست کنارم وگفت : این طور حرف نزن . فکر کنم حاجی سلیمانی گفت بهت خبر ندن . حقیقتش منم حواسم نبود از دهانم پرید .

در ضمن از سید محمد چیزی نمونده بود که تو ببینی . گفتم چطور شهید شد ؟ گفت : پدر تو باید عادت کرده باشی . اینجا روزانه که هیچ ، ساعتی از اینا زیاد می بینی .

گفتم : بد جوری بهش عادت کرده بودم . این دو روز هم فکر می کردم رفته بهداری برای کمک به مجروح ها .

گفت‏ : داوطلب پرید رو سیم های خاردار و مین !

 

                             

میون خار سیم ها چیزی ازش باقی نموندده بود .

جلال گفت : بلند شو بریم سنگر . اون که به آرزوش رسید .

گفتم :‏ راحتم ، ممنون .

یاد زمزمه های اون شب سید محمد افتادم که می گفت ( آقا من نمی تونم بفهمم به پای سه ساله ات خار رفته و من سالمم )

آخر دینش رو ادا کرد ...

خیلی التماس دعا ...

 




کلمات کلیدی :

اربعین عاشقان ...

ارسال‌کننده : سید محمد در : 86/12/9 12:3 صبح

 

و اکنون اشک هایم آنچنان سرازیر شده که با خاک های سرد و خشکش یکی شده تا مخلوطی از عشق

و غم را به هم گره زند .

 

اینجا کربلا ...

و صد ها عاشق عشق ...

یا حسین (ع)




کلمات کلیدی :

<   <<   16   17   18   19   20      >
جنبش  وبلاگی حمایت از طلبه سیرجانی